《از نظر من کسانی در کاری که میخواهند بکنند موفق هستند، که سرشان را بر نمیگردانند و گذشته را بنگرند. به جای آن به دور دست زل میزنند و چارهای برای جابهجایی سنگهای بزرگ و کوچکی که جلوی پاهایشان میافتد پیدا میکنند.
البته منظورم این نیست که به گذشته نگاه نکنید و درس نگیرید تا دیگر آن کار اشتباه را تکرار نکنید.
من میگویم به گذشته نگاه کنید و بفهمید که چه اشتباهی کردهاید، اما همهاش حرص نخورید و نگویید:《وایی! من چه کار اشتباهی کردم. چرا؟ چرا؟ چرا؟》به جای آن بگویید:《آره، من اینجا اشتباه کردم. چطور دیگه تکرارش نکنم؟》 و دوباره به دور دست نگاه کنید.》
کل این چیزهایی که گفتم را از روی عمهی بزرگم《عمه پریسا》 که من 《عمه پری》صدایش میکنم ساختهام.
شاید بگویید :《چه داستان مسخرهای!》ولی باز هم داستانش را برایتان تعریف میکنم:《چند روز پیش داشتیم با عمهپری، عمهی کوچکم《 عمه مهسا》، پدرجان و مادرجانم از رودخانه برمیگشتیم. من خیلی خسته بودم. صدای نفس نفس زدن عمهپری را شنیدم. سرم را بر گرداندم و نگاهش کردم.
دیدم دارد به پشت سرش نگاه میکند و ناله کنان، آه میکشد. با خود گفتم:《به نظرم آدمهایی که همیشه به گذشته خیره میشوند و به خاطر کارهای گذشته آه میکشند، هیچوقت در کاری موفق نمیشوند. ولی آدمهایی که به دور دست نگاه میکنند و فقط به خاطر درس گرفتن از اشتباهاتشان به پشت سرشان نگاه میکنند ، و دوباره به جلوی پاهایشان زل میزنند، در هر کاری به موفقیت میرسند.》
همان لحظه دوباره با خودم گفتم:《پس چرا من که این را میدانم دارم به پشت سرم نگاه میکنم؟》
سرم را برگرداندم و با روحیهای قوی، دوباره راه افتادم.
با قدرت هر چه تمام قدم بر میداشتم.
ناگهان دیدم به بالای کوه رسیدم. عمهپری را دیدم که هنوز آن پائین است و در حالی که راه میرفت و ناله میکرد، پشت سرش را نگاه میکند.
من دستانم را به کمرم زدم و با لبخند به راهی که آمده بودم نگاه کردم و گفتم:《من تسلیم نمیشم.》
وقتی به خانه آمدم، این داستان را نوشتم تا کسانی که مثل عمهپری به عقب نگاه میکنند، بدانند، برای موفقیت، باید به جلو نگاه کرد و از کارهای اشتباه درس گرفت.
شاید بگویی:《 اینو که خودمم بلدم. بچگونست.》ولی نه! اصلا هم بچگانه نیست. خودت صدهزار بار این کار را کردهای و بعد به من میگویی بچگانه است؟
به حرفهایی که زدهام گوش بده و عمل کن. وگرنه وقتی به جایی نرسیدی باز آه و ناله میکنی و میگویی:《 چرا وقتی این رو بهم یاد داد بهش گوش نکردم.》
اما ناگفته نماند که این حرف خودش به گذشته نگاه کردن است.
پس به حرفم گوش کن.
و یک چیز دیگر!
نگویید:《باشه انجامش میدم.》و بعد انجام ندهید.
حضرت سعدی میگوید:
یکی را گفتند: عالم بیعمل به چه ماند؟
گفت: به زنبور بیعسل.
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: