دارد برف میآید. کسی بیرون قدم میزند. کی؟ رفتم ببینم. لرزم گرفت. شانههایم را جمع کردم. در دستانم ها کردم. از دهانم بخار میآمد. کمی گرم شد. ولی دوباره سرد شد. مه غلیظی اطرافم را پوشانده است. نفهمیدم کیست. انگار دارد میرود. قلبم تندتند میزد.همهاش دوروبرم را نگاه میکردم. برف بیشتر و بیشتر میشود. داشت دور و دورتر میشد. از پشت حصارهای خانه رفت. من هم با همان لباس نازکی که به تن داشتم به دنبالش رفتم. از آنجا تا کوهی که بسیار از ما دور بود به دنبالش راه افتادم. به بالای کوه رسیدیم. انگار استخوانهایم از سرمای زیاد دارد میشکند. از خستگی و سرمای زیاد روی برفها افتادم. چشمهایم نیمبازاست. بهم نزدیک میشود. از هوش رفتم. فردا شد خورشید تازه طلوع کرده بود. من روی زمین توی حیاط خانه دراز کشیده بودم. سرم را روی برفها گذاشته بودم. چه شد نفهمیدم. چه کرد نفهمیدم. کی بود نفهمیدم.
آخرین نظرات: